نگاهم کن...

چرا مشق های نارنجکم را امضاء نمی کنی؟

رگ تیر کشیده ی دستانم توان نوشتن نمی دهد و لبانم قلوه سنگی ست در برکه ای خاموش . وقتی ستّاره ها بر تن شب آونگ می شوند دلم برایت می نویسد . گاهی کلام را می شکند و صفحه گلگون می شود ، بغض گره خورده در گلویم کلام را می لرزاند. تا زمانی که خورشید پلک های خشکیده اش را تکان دهد ، می بارد . آن گاه دیده به بارگاهت می دوزم تا سنگینی نگاهت را بر دلم حس کنم . کبوترهایت مرا دیده اند . آن روز که بال های چادرم در ایوان طلا پرواز می کردند مرا دیدند . نگاهشان به پای دربند افتاده ی قلبم خشک شد…نگاهم کن…نگاهم کن تا دلم در باران نگاهت تن بشوید .

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.