

نگاهم کن...
چرا مشق های نارنجکم را امضاء نمی کنی؟
رگ تیر کشیده ی دستانم توان نوشتن نمی دهد و لبانم قلوه سنگی ست در برکه ای خاموش . وقتی ستّاره ها بر تن شب آونگ می شوند دلم برایت می نویسد . گاهی کلام را می شکند و صفحه گلگون می شود ، بغض گره خورده در گلویم کلام را می لرزاند. تا زمانی که خورشید پلک های خشکیده اش را تکان دهد ، می بارد . آن گاه دیده به بارگاهت می دوزم تا سنگینی نگاهت را بر دلم حس کنم . کبوترهایت مرا دیده اند . آن روز که بال های چادرم در ایوان طلا پرواز می کردند مرا دیدند . نگاهشان به پای دربند افتاده ی قلبم خشک شد…نگاهم کن…نگاهم کن تا دلم در باران نگاهت تن بشوید .
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مدرسه دماوند در 1390/07/20 ساعت 09:59:03 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید